بازوم خورد به صندلی. گفتم آی. یه لحظه موقعیت به نظرم عجیب اومد. با خودم فکر کردم… چرا عجیبه… که گفتم آی؟ چرا انگار بعد از مدتها اولین باره میگم آی… بعد یادم اومد چون کسی خونه نیست که صدامو بشنوه -_-
دارم طرح رمانم رو مینویسم. انگیزهام در حالت صددرصد قرار داره و تا زمانی که اون لکهی ننگ ادبیات فانتزی روی زمین راه بره و نفس بکشه انگیزهام در صددرصد باقی میمونه. ایدهام یه مقدار پیچیدهس و نوشتن ستینگش سخته… فعلاً دارم کانسپتهامو مینویسم. چون خیلی درهم و پراکنده به ذهنم میرسن برای هرکدوم یه علامت گذاشتم که قاتی پاتی نشن. ایدههای دنیاسازیم رو با دایره، کاراکتر رو با مثلث و آرک و اکت رو با مربع علامت میذارم. شاید یه موقع از ضربدر هم واسه یه کانسپی استفاده کردم :دی نوشتن کتاب اول… دلم میخواد بگم به اندازهی زایمان سخته ولی خب میدونم نیست و فقط دارم اغراق میکنم. کمتر از زایمان سخته… ولی بازم خیلی سخته. نمیدونم چند وقت لازمه روی دنیاسازی و طرحم کار کنم تا با عقل جور در بیاد ولی نباید اونقدرا هم طول بکشه… هم دوست دارم در موردش بگم هم نمیخوام چیزی ازش لو بدم. تم داستان… وحشت نیستا ولی… همممم… یه نمه دارکه؟ پر از ناامیدی و بدبختیه. یا قراره باشه. فانتزیه و شخصیت اولش یه دختره که طبیعتاً شونزده هفده سالهس. فقط میتونم اسم شخصیت اولم رو بهتون بگم. آزاده… باید درست بسازمش که زیر بار داستان وا نره. بتونه بجنگه. به نوبهی خودش.