Draft

دختر دست هایش را از هم باز کرد و رو به آسمان برد. ستاره ها از زیر انگشتانش می لغزیدند. آخرین شب ماه بود و فردا زندگی دوباره شروع میشد. شب ها زندگی مال او بود. روز نه. روز روشن بود. روز همه ی آدم ها او را می دیدند و دیگر مال خودش نبود. مال همه ی آدم های دیگر بود و هیچ جا نبود که دست ها و چشم هایش را پنهان کند.

نفس عمیقی کشید و دور خودش چرخید. نمیدانست رقصیدن چگونه است. اما مطمئن بود رقصیدن چیزی نیست که قانون و قاعده ی خاصی داشته باشد. هر کس، هرطور که بخواهد می تواند برقصد. دلش میخواست اینطور باشد اما جرأت نداشت جلوی کسی برقصد یا این را بلند بلند بگوید. چشم هایش را بست و باز چرخید و چرخید. دوست داشت کفش هایش را دربیاورد و با پای برهنه برقصد اما نمی توانست. کسی همه جا شیشه خرده ریخته بود. انگار که ترسیده باشد دختری مثل او شب ها بیاید و با پای برهنه برقصد. سرش را بالا کرد و توی دلش زمزمه کرد: من اینجا هستم… هر شب این کار را میکرد؛ انگار که بخواهد دکمه های پیراهنی را بکند، دستانش را به سمت آسمان و ستاره ها دراز می کرد. بعد می چرخید و می چرخید و بعد زمزمه میکرد و بعد سرش را پایین می انداخت و به گلویش چنگ می انداخت و می رفت. اما امشب شب ۱۵ سالگی اش بود.

گاهی، مثلاً وقتی که شب ۱۳ سالگی یا ۱۴ سالگی اش بود، کمی بیشتر می ماند و چند بار بیشتر توی دلش زمزمه میکرد. چندبار بیشتر دستش را به سمت آسمان میبرد و بیشتر می رقصید. اما امشب کار دیگری کرد. بلند گفت: من اینجام… و صدایش توی صحرا پیچید.

[ناتمام]

یک نظر

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *