فردا

فردا تولدمه. خیلی عجیبه. داشتم توی پست های قدیمیم دنبال یه چیزی میگشتم و چشمم به نوشته های این چند سال خورد. با خودم فکر کردم چی توی وجود آدم ها عوض میشه که بزرگ میشن؟ هر سال که میگذره، چی میگذره؟ چی عوض میشه؟ یه حرف رو در عرض چند سال هزار بار گفتم و گفتم و گفتم… هر بار که گفتمش فکر میکردم بار اولیه که گفتم. عجیب نیست؟ واقعاً عجیب نیست؟ غیر از اینکه یه خرده از آدما میترسم و بهشون بی اعتماد شدم، چی عوض شده؟ چرا من هنوز همونم؟ شایدم نیستم! شاید چون خودمم و نمیتونم از بیرون خودمو ببینم فکر میکنم عوض نشدم! اما باورم نمیشه. هنوز از چیزایی که همیشه ازشون بدم میومد متنفرم. (لیست خیلی طولانی ای داره…) هنوز کتاب میخونم و یواشکی داستان مینویسم و عاشق اینم که دوتا بال گیر بیارم و برم واسه خودم پرواز کنم. حتی فکرشم حالمو خوب میکنه! هنوز چیزایی که دوست داشتم رو دوست دارم. نخندید. ولی نکنه هیچوقت کودک نبودم و همیشه اون وسطا بودم؟ هنوزم هستم؟ نمیدونم. واقعاً نمیدونم! دلم میخواد با خودمی که شونزده سالش بود حرف بزنم و مطمئن بشم. یا با خودمی که هشت سالش بود. ما زیادی به هم شبیهیم! چرا عوض نشدم؟ این منو خوشحال میکنه و میترسونه چون نمیدونم باید باهاش چیکار کنم. چون… وقتی کوچیکتر بودم همه کوچیک بودیم و شبیه هم بودیم. با هم حرف میزدیم. بازی میکردیم. دعوا میکردیم. الان… جا موندم؟ شبیه کی هستم؟ بیست و سه سالم میشه. فردا. بیست و سه سال. وقتی به زبون میارمش و مزه مزه ش میکنم هیچ طعم خاصی نداره. خالیه. انگار… زیادیه. هنوز اندازه ش نشدم. به تنم گشاده… به پام لق میزنه.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *